ازکان دنیز

ازکان دنیز تقدیم میکند :

گوش کنید
Bu aralar içimde bir yangın var
Hem yorgunum birazda suskun
Sabah olmaz gönülde yar sancım var
Hep dargınım birazda kırgın

Neler oldu ruhun duymaz
Gözün göre gönlün bilmez
Her ayrılık bir başlangıç
Bu gidişle sonum olmaz
Yar

Ama dön desem
Seviyorum seni gel desem
Seni nasıl özledim bir bilsen

Zaman olur gözümde yaşlar çağlar
Kah akarlar kah dururlar
Bir an olur dilim de sözler ağlar
Ben aşk derim hüzün olurlar

Neler oldu ruhun duymaz
Gözün göre gönlün bilmez
Her ayrılık bir başlangıç
Bu gidişle sonum olmaz
Yar

Ama dön desem
Seviyorum seni gel desem
Seni nasıl özledim bir bilsen

ترجمه:
این اواخر آتش جانکاهی درونم هست
هم خسته هستم و هم کمی ساکت
امیدی در قلبم نیست ،درد یار دارم
هم دلتنگم هم دلشکسته
چی شده ای  که روحت حس نمیکنه ؟
چشمهایت میبیند و دلت نمیفهمد
آره ، جدایی ها از یک جایی شروع میشوند
ولی با رفتن تو ، عاقبتم معلوم نیست
ای  یار
اما بگویم برگرد ، دوستت دارم
چطور دلتنگت هستم کاش بدانی
بعضا اشک از چشمانم چون آبشار جاری است
گاه جاریست و گاه متوقف
لحظه هایی میشود کلمات در زبانم  میگریند
من عشق میگویم و آنها غم میشوند….

داستان کوتاه

هاتف نگاهی به انتهای کوچه می اندازد :
_ببین کی داره میاد؟
مشهدی سرش را پایین می اندازد و با تاسف میگوید:
باز این پسره ی شیرین عقل اومد !بیچاره کدخدا که آخر عمری باید اینو تحمل کنه !

اسمش احمدرضا بود ،همیشه حرفهای عجیبی میزد ، همه فکر میکردند عقلش را ازدست داده ، داشت دوان دوان به سوی خانه شان میدوید. خانه ی کدخدا رو همه ی ده میشناختند ، درخت سرو قدیمی رو که رد کنی ، دومین در از سمت چپ خونه ی کدخداست.
احمدرضا حواسش به بقیه نبود،گریه میکرد و به سمت خونشون میدوید . هاتف داد زد:
آهای احمد رضا ! چیزی شده ؟کجا با این عجله ؟
احمدرضا به طرف صدا برگشت ، نگاهی به هاتف انداخت و گریه کرد ، بدون اینکه حرفی بزند به راهش ادامه داد .
هاتف زیر لب غرولندی کرد:
_شیطونه میگه برم ادبش کنم …
اما احمدرضا به نزدیکی درخت سر رسیده بود ، دم در خونشون که رسید ، نفسی تازه کرد ، نمیدونست چطوری خبر رو به کدخدا برسونه ، اما باید میرفت و این خبر مهم رو به کدخدا میداد .
وارد خونه شد، از پله ها پایین رفت ، مشهدی لبه ی حوض نشسته بود و داشت سیگار میکشد :
_ احمدرضا !!چیزی شده ؟ صورتت چرا اینطوری شده ؟چرا گریه کردی؟
 احمدرضا چشمان پر ازاشکش را پاک کرد :
_ آقا جون!….
_چی شده ؟بگو ؟نصف عمر شدم ؟
بغض احمدرضا ترکید :
_آقا جون !خدا مرد ، بی خدا شدیم …..

+این داستان کوتاه را همین لحظه نوشتم ، بدون اینکه ویرایشش کنم اینجا میگذارم تا بعدا، سر فرصت مناسب تر تصحیحش کنم

استاد رامیز قولیوف

اینجا را ببینید و مست شوید !

Ramiz Guliyev

Ramiz Guliyev

+میگویند بدون وضو دست به سازش نمیزد…..

در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع

دستت را گرفته بودم و داشتی نوازشم میکردی ، دیگر طاقت نیاوردم و سرم را روی شانه هایت گذاشتم وآرام گریه کردم ، چادرت را روی سرم کشیدی تا کسی اشکهای مرا نبیند ، عطر حضورت آرامم کرد ، اما وقتی سرم را از روی شانه ات برداشتم فهمیدم تو هم به همراه من داشتی گریه میکردی ، با پشت انگشتانم اشکهایت را پاک کردم و بوسیدمت ، دیروز فهمیدم که من بعد از خدا فقط تو را دارم ،پس قول میدهم هیچ وقت تنهایت نگذارم عشق ابدی من ….

مست از می

داشتم کتابهای کتابخانه ام را مرتب میکردم ، یکی از کتابها زمین افتاد ، خم شدم تا کتاب را بردارم و سر جایش بگذارم ، اعترافات روسو ، همانی که آبجی هدیه واسم کادو داده بود ، نامه اش هم روی زمین افتاده بود ، نامه را خواندم ، دقیقا به همان اندازه ی دفعه ی اولی که نامه را خوانده بودم لذت بردم ، اصلا متوجه نشدم چطور سه صفحه تمام شد، نامه این طوری شروع شده بود :
(( گل داداشم حسین عزیزم سلام !
نمیدونم چرا نمیتونم روی کاغذ برات راحت بنویسم !تا حالا یه 4-5 باری نوشتم و خط زدم !آخرش گفتم بی خیال!همین جوری مینویسم تا ببینم به کجا میرسم !!!آخه میدونی داداش این شاید اولین نامه ای باشه که دارم پست میکنم !واسه همین برای منی که آداب نامه نگاری رو نمیدونم یه کمی سخته!آخه نمیدونم باید رسمی بنویسم حتما یا نه؟!به هر حال من که با خودمونیش بیشتر حال میکنم !امیدوارم حوصلتو سر نبرم !…….. ))

+ این را اینجا نوشتم تا هیچ وقت محبتها و مهربانیهای آبجی کوچولوی خودم را از یاد نبرم .

مثل وجدانم!

?Personnel officer: How’s your driving record? Clean                            
Travis Bickle:  It’s clean, real clean. Like my conscience.  

حسین حیرتده گویدی کائناتی…

                             آی باتدی صبح آچیلـدی، زینب نـوایــه گلـدی

                              زهرا ددی حسین وای ،عالم صدایه گلدی

                               چون ییخدیلار آتیندان، سلطان تشنه کامی

                             دونیایـــه اولــدی اعــلان، قتــل‌الحسیــن پیـامــی

                                   جننـاتیـدن ائشیـدی پیغمبر گرامـی

                                    نعلین‌سیز عباسیز کرب و بلایه گلدی

اینجا سرزمین من است ,شهری که در آن اولین لالایی مادران برای فرزندانشان یا حسین(ع) و یا ابالفضل(ع) است. شهری که اولین داستانی که پدران برای فرزندانشان تعریف میکنند ماجرای  مرد تنها و هفتاد و دو یار باوفایش است  , داستان برادری که سی و سه سال برادر بزرگتر خود را مولا صدا میزند , داستان جوانمردی که وارد علقمه میشود و دیگر برنمیگردد , داستان دستانی که وارد نهر فرات میشوند و خالی بر میگردند . داستان خجالت برادری که از شرم خالی بودن دستانش توانایی بازگشتن به خیمه ها را ندارد , داستان غیرت وشرافت و  مردانگی مردانی که خودشان را فدای امام زمانشان میکنند . داستان امان نامه ای که بر میگردد , داستان مردی که اسم زیبایی دارد , داستان عشق بازی با خدا,داستان خواهری که زینت پدر و یادآور علی (ع) است . اینجا اردبیل است.شهر عاشقان ابوالفضل العباس (ع) …

moharam84_04512